کاش برگردد..
سه شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۵۸ ب.ظ
کودکیم را رنگی کرده. در کودکی کنارش دراز کشیده ام و به رادیوی مشکی همیشگی اش گوش داده ام. موقع بازی پیشم امده و کلاه به سر گذاشته و من دانسته ام که خوراکی زیر کلاهش گذاشته. روزهای سرد زمستان به دیدنش رفته ام و یک مشت شکلات در کلاه کاپشنم ریخته است. وقتی هنوز کوچک بوده ام درشهری دیگر زندگی کرده ایم و با آمدن های بی خبرش شگفت زده ام کرده. در عالم کودکی با هم آواز خوانده ایم و به اشتباهات گفتاری من خندیده. پدر بزرگم مرا عاشق مطالعه و خواندن کرده. عاشق نون جوی خشک با دوغ کرده و عاشق خودش کرده..
و حالا صبح تا شب به این فکر میکنم که واقعا آن پیرمرد در کما و ضعیف که مرا به یاد نمیاورد همان پدربزرگ مهربان من هست!! صفحه ی تلگرامش را باز میکنم لست سینش بیش از یک هفته! دلم میسوزد و اتش میگیرد..
اگر نباشد من چجوری دوام بیارم!!
- ۹۵/۱۰/۱۴