روزگذرهای منِ معمولی

من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی..

آخرین مطالب

مادر بزرگم

پنجشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۳۷ ب.ظ
کنارش روی نیمکت نشستم و چایی رو تعارف کردم. گفتم مامانی سه ماهم گذشته نمیخوای موهاتو رنگ کنی؟ 
دستشو گذاشت رو دستم و گفت "پنجاه سال زندگی که کم نیست. زمانی که ما عقد کرده بودیم مثل الان نبود راحت بریم بیرون که! من صبحش موهامو بیگودی میپیچیدم دامن کوتاهمو میپوشیدم یه چادر حریری هم سرم میکردم به بهانه کلاس خیاطی میرفتم پارک شهر حسن آباد، بابابزرگتم همیشه قبل از من رسیده بود اونجا، میرفتیم آش میخوردیمُ از چرخی باقلوا میخریدیم یکمی حرف میزدیم ظهر که میشد بر میگشتیم خونه.." بازم ادامه میده :" من اون موقع ها که مثل الان قند نداشتم که! عاشق جیگر بودم. روزایی که حسن اقا میومد خونه ما موقع رفتن و کفش پوشیدن کتابشو میذاشت روی پله، بعد که میرفت من کتابو بر میداشتم، جیگر لقمه میگرفت میپیچید لای کاغذ میذاشت توی کتاب!!! خندم میگیره خودشم میخنده .. باز هم شروع به تعریف میکنه: "یادش بخیر وقتی از سپاه دانش فرستادنمون روستا ..." پرستار میاد: "خانوم دیالیز بیمارتون تموم شده میتونید ببریدش" بلند میشیم میریم .. 

+سه ماه گذشته .. دلم برای صداش تنگ شده خیلی..
چقدر نبودنش نه برای من برای همه ی ما آزار دهنده شده ...
  • نیکی بیات