مهربان هم باشیم
هرکسی که شما در زندگی میبینید درگیر جنگی هست که شما چیزی ازش نمی دونید، پس مهربون باشید!
چون همه ما توی این دنیای لعنتی تنها هستیم و همه ما گاهی به کمک و مهربانی احتیاج داریم..
ناشناس
- ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۲
هرکسی که شما در زندگی میبینید درگیر جنگی هست که شما چیزی ازش نمی دونید، پس مهربون باشید!
چون همه ما توی این دنیای لعنتی تنها هستیم و همه ما گاهی به کمک و مهربانی احتیاج داریم..
ناشناس
بچه های دانشگاه یک گروه ساخته اند به اسم "بعد از چهارسال" . من که عذر خواهی کردم چون خیلی حوصله مجازی داشته باشم میام اینجا! و خیلی وقته استفاده ام از مجازی جات کم شده. نظر چندتا از دخترها برای آمدن به گروه این بود: "من که سعید بفهمه کلمو کنده" "منم که معذورم شوهرم میکشه منو" "منم شرمنده اخلاق احسان رو که خودتون میدونید" "بچه ها منم قاچاقی رفتم تو گروه قبل از اینکه مهدی بفهمه باید سریع لفت بدم"
+به نظر من این جمله ها توهین هم به خودشون هم به طرفشونه! این جمله ها یعنی من دلم میخواسته بیام ولی به خاطر فلانی نمیتونم!
آدم یا باید برای نظر طرف مقابلش که مخالف با حضور در جمع مختلطه(چه به علت غیرت و حساسیت و چه به علت بی اعتمادی) موافق باشه و خیلی محترمانه از بچه های گروه عذر خواهی کنه و یا با نظر طرفش مخالفه که باز هم یواشکی اومدن و غر زدن نداره باید این مشکل رو با طرفش حل کنه. دوست داشتن که فقط قربون صدقه رفتن و عکس های دو نفری نیست! احترام به شخصیت طرف مقابل هم هست.
+اینا حرفایی بود که دوست داشتم بهشون بگم ولی مطمئنن ناراحت میشدن و حق هم دارن :)
دوره لیسانس هم تموم شد. حس بدیه آدم از "دانشجو" تبدیل بشه به "لیسانسه بیکار" و البته این شرایط موقتیه من خودمو "پشت کنکوری" میدونم.
+ظلم بیشتر از اینه که بعد 6 یا 7 سال یک عزیزی از بلاد کفر بیاد بعد من به خاطر امتحانِ خر نتونم برم ببینمش! وقتی زنگ زدم صداش رو شنیدم یه غم شدیدی اومد تو دلم که اونجا نیستم :(
+کتاب "بادبادک باز" از خالد حسینی یکی قشنگترین کتاب هایی بود که اخیرا خوندم. از همونایی که وقتی دستت میگیری زمین گذاشتنش سخت میشه.
+یک جا خوانده بودم اگر 24 ساعت از آخرین باری که مسواک زدید یا از آخرین باری که کتاب خوانده اید میگذرد لطفا صحبت نکنید :)
چندین ماه همه چی رو هم جمع شد و جمع شد و یک بمب درونم تشکیل داد. بمبی که درونم رشد کرد و راه نفسم رو بست. در مورد این بمب با هیچکسی نمیتونستم صحبت کنم چون یا دخالت بود یا نصیحت. بالاخره امروز یه جرقه خورد به این بمب . البته این جرقه سالهاست به من میخوره ولی فرق اون موقع این بوده که بمبی تو وجودم نبوده صدامو بردم بالا و داد زدم گریه کردم و محکم داد زدم. خوشحال بودم که گریه کردم نمیدونم این حس رو داشتید یانه ولی خیلی وقته احساس میکردم واقعا به گریه احتیاج دارم ولی جز خنده چیزی نداشتم. الانم مثل چشم بادومیا دوتا خط صاف میبینم و البته صدای گرفته.
به نظرتون شرم آور نیست آدم دو روز وقت بذاره اخلاق اسلامی بخونه بعد بخواد تو ذهنش دوره کنه و تنها چیزی که یادش مونده باشه، ضرب المثل "مادر رو ببین دختر رو بگیر " باشه که احتمالا در بخش اخلاق انتخاب همسر نوشته شده بوده!
+همیشه تو عمومی ها ضعیفم ولی در این حدشو خودمم خبر نداشتم!
دیشب آخرای شب که گیج خواب بودم صدای مامانو شنیدم که گفت نیکی میدونستی وای فای چقدر ضرر داره!!! خونه ما هم که هیچوقت خاموش نمیشه!. اینو گفت بعد چشمامو باز کردم دیدم صبح شده .اینترنت گوشی رو روشن کردم دیدم نمیشه، رفتم چایی دم کنم دیدم وای فای اونجاس و از اتاق من خیلی دوره که نمیگیره. استفاده از اینترنت من از نصفم کم تر شده و اگه گذرم بیافته با گوشی برم اشپزخونه وصل میشه. چه کاریه!!