روزگذرهای منِ معمولی

من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی..

آخرین مطالب

دوسال و نیم

چهارشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۳۳ ب.ظ

از اتوبوس که پیاده شدم برعکس همیشه که میومدی جلوی اتوبوسا بهم گفتی بیام اونطرف پل. وقتی اومدم اونطرف پل تو رو دیدم با کت شلوار و تیپ خیلی مجلسی کنار پراید جدیدمون وایساده بودی. 

خیلی حس قشنگی بود برای اولین بار کنار تو نشستم توی ماشین شخصی خودمون نه تو تاکسی یا اتوبوس.. 

وقتی بهم گفتی در داشبورد رو باز کن و برام اب میوه خریده بودی ،وقتی شوخی های منو جدی کردی شیرینی ماشینت تو رستوران مورد علاقه من غذای مورد علاقه منو مهمون کردی. وقتی به این چیزا قانع نشدی و وقتی داشتیم میرفتیم برام چندتا کتاب و فیلم کادو گرفتی.. همه و همه ی اینها یک روز خیلی عالی رو برای من ساخت که با فکر کردن بهش و بهت خدا رو شکر میکنیم.. 

امشب میشه دوسال و شیش ماه کامل که هستی ..

پ.ن کسی که از اول چیزی رو داره شوق داشتنش رو حس نمیکنه، ولی کسی مثل ما که چند سالی سرما و گرما چشیده پراید براش مثل پورشه میشه :) 

  • نیکی بیات

کادو خریدن سخت است ..

يكشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۶، ۰۶:۴۳ ب.ظ
از جایی که همیشه عاشق کادو دادن بی مناسبت بودم تصمیم گرفتم برای او خیلی بی مناسبت کادو بخرم.
حدود یک هفته توی اینستا و مغازه ها چشم گردوندم تا بالاخره بعد از کلی فکر کردن این دستبند رو به دوستم که کارش چرم هست سفارش دادم  ، هنوز سفارشم آماده نشده بود و به دستم نرسیده بود که یک روز با او همین مدل دستبند رو تو ویترین مغازه دیدیم.
منم که از دیدن دستبند سفارش داده شده ذوق داشتم شروع کردم به تعریف که چه دستبند قشنگی چقدر برازنده هست و از این تعریفات که دیدم صدای او اصلا در نمیاد.. بعد ازچند لحظه سکوت با حالتی که انگار چیزی اذیتش میکنه گفت چقدر زشته!!!! من خیلی بدم میاد از مدل های اینطوری :/
خلاصه دستبند به دستم رسید و منم گذاشتمش ته کمد و تصمیم گرفتم یه کیف پول طبق سلیقه خودش بخرم. از اونجایی که سری قبل کیف پول  چرمی بزرگ با رنگ قهوه ای تیره خریده بودم و بعدا گفته بود که کیف پول کوچیک دوست داره و کاربردی تره این سری کیف پول سایز کوچیگ خریدم با رنگ یکم روشن تر که سلیقه خودش باشه و قرار شدکه امروز خیلی یه دفعه ای بهش کادو بدم..
رو نیمکت های مرکزتجاری نشسته بودیم که خیلی یه دفعه ای کادو رو بهش دادم اولش تعجب کرد و انتظارشو نداشت، در جعبه رو باز کرد یک نگاه کلی انداخت و درشو بست، تشکر کرد و ازم خواست که براش بذارم توکیفم که بعدا ازم بگیره و تمام :)))))  بماند که بعدا من کلید کردم که خوشت نیومده و گفت نه خوشگله و دوسش دارم و از این حرفا ولی اون لحظه کادو دادن خندم گرفته بود به این حجم از تفاوت سلیقه بین ما :))






  • نیکی بیات

با هم مهربون تر باشیم

يكشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۶، ۰۴:۳۱ ب.ظ

زیاد شنیدم که گفتند دسته های عزاداری آسایش مردم رو گرفته ، در حقیقت خود من این روش عزاداری رو قبول ندارم  و ترجیهم خوندن نماز سروقت، مطالعه و زیارت عاشوراست و اتفاقا چند شب پیش با صدای طبل بلندشون نصف شب به طرز وحشتناکی از خواب پریدم ولی با بودنش هم مخالف نیستم چون فک میکنم وجود همین دسته ها تو زنده تر نگهداشتن عزاداری های امامی که بعد از شهادتش مراسمی نداشت حتی خیلی کم نقش داشته باشه و البته که اگه نصف شب یا نزدیک بیمارستان نباشن و بلندگو و طبل نداشته باشن خیلی عالی تر میشه..

خیلی ها گفتن که دختران و پسران جوان تیپهای آنچنانی میزنن میان تو دسته های عزاداری، ولی هیچوقت خودم رو در حدی ندونستم در مورد کسی که حداقل کارش این بوده که تو همچین روزی سیاه پوشیده قضاوت کنم و فکر میکنم یه چیزی بین خودشون و خدای خودشونه

خیلی ها گفتن نذری ها رو ببرید بدید به آدمهای گرسنه و فلان، من خودم ترجیح میدم نذرهامو که اتفاقا روز تاسوعا هم هست به ایتام یا کودکان ای بی بدم ولی به نظرم خیلی کار قشنگیه که از مال خودشون زحمت میکشن و غذا درست میکنن و به هم نوع خودشون و همسایه هاشون میدن، باید خیلی قشنگ باشه و نهایت مهربونیه..

+خلاصه دارم سعی میکنم بپذیرم که همه آدمها قرار نیست با عقایدی که من فکر میکنم درسته زندگی کنن و قراره به همه احترام بذارم.
++همه اینها نظرات شخصی منه و ممکنه عقیده دیگران با من فرق کنه

  • نیکی بیات

یا حسین

شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۱۶ ب.ظ

ام البنین: مبادا عباس من کوتاهی کرده!
زینب(س): عباس به فرات که رسید آب ننوشید، گفت بچه ها تشنه اند و منتظر...
رباب:عباس به من قول داده بود با دست های پر آب برگردد،
زینب(س):دستهایش را زدند...
رباب:عباس با چشم هایش به من قول آب داده بود...
زینب(س): چشمهایش را زدند...
ام البنین:شنیدم که عباسم یک بار برای همیشه مولایت را صدا زدی "برادرم" . حتما سر بر زانوی خانمم فاطمه زهرا داشتی و تو را اذن برادری حسینش داده بود..

+نمایش خورشیدهای همیشه

(کپی شده از صفحه ی بهاره رهنما)

  • نیکی بیات

عشق واقعی

جمعه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۲۳ ب.ظ

فکر میکنم چندسال پیش بود که چند نفر روی صورت دختران توی اصفهان اسید پاشیده بود. همون موقع چهره ی زیبای یکی از اونا منو جذب خودش کرد و دلم گرفت برای بخت و اقبال این دختر جوان. تازگی ها عکسی پرشده تو شبکه های اجتماعی که خبر ازدواج این خانوم  هست و خوانده ام که از قبل از حادثه با این مرد آشنا بوده(راست یا دروغش را نمیدانم). دلم خواست شماره این خانوم رو داشته باشم تا زنگ بزنم و بهش بگم که چقدر خوشحالم برای ازدواجش. نه برای اینکه با صورت اسیدپاشی شده ازواج کرده فقط و فقط برای اینکه تو زمانه ای که اکثر آدم ها برای هم تاریخ انقضا تعیین میکنن، کسی رو پیدا کرده که عشقش مثل توی فیلمها اما  واقعی بوده.
 انشالله خوشبختیشون بیشتر هم بشود.


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۳۱ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۲۳
  • نیکی بیات

لذت شکمو بودن

سه شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۴۸ ب.ظ

تنها باشم و ناهار با خودم باشه تو یه ماهیتابه یک پیمانه برنج میذارم بپزه طورری که مقدار خیلی زیادش ته دیگ برنج بشه و اون برنج ته دیگی رو با تن ماهی میخورم.  خیلی میچسبه، هم راحته هم خیلی خوش مزه.

وقتایی که خیلی حالم گرفته باشه  میرم رستوران و پیتزا یا چیز برگر با مخلافات خوشمزه جاتش رو میخورم.

روزایی که از دانشگاه میام و از شدت خستگی تکون نمیخورم فقط به عشق چایی با شکلاتایی مث کیندر یا اسنیکر از جام پا میشم.
تابستونا بعد ازکلاس ها هیچی مث آب طالبی یا آب هویج بستنی حال منو خوب نمیکنه
صبحانه های صبح جمعه هم فقط حلیم با نون بربری داغ دوست میدارم.

در کل یه ادم خیلی شیکمویی هستم و حالا مامان همچین ادم شکمویی تصمیم گرفته تغذیه خانواده رو به سمت سبزیجات و زندگی سالم و این داستانها پیش ببره و حس خوبی به این قضیه ندارم اصلا

پ.ن البته از اونجایی که در باشگاه مثل اسب نجیب ساعتها میدوم و ساعتها تلاش میکنم شکموی لاغر به حساب میام


  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۲۸ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۴۸
  • نیکی بیات

مزخرف روزی بود در کل

شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۸:۲۸ ب.ظ

امروز از اون روزای سخت بود.. نمره یکی از درسام اومد، درسی که فک میکردم حداقل 17 بشم شد 15!  شاید خیلی بد به نظر نرسه ولی تو دوره ی ارشد که قبولی 12 و مشروطی14 هس و تعداد درسا خیلی کم، خیلی خیلی ناامید کنندس.. از همینجا این روز مسخره شروع شد بعدش هم که دعوا با مامان که باعث دلشکستنش شد و گریه های خواهری سر موضوعی دیگه و قطعا هیچی مثل ناراحتی خانواده نفس آدم رو نمیگیره...

عصر او را دیدم، جهت ترمیم روحیه ی داغون شده ولی متاسفانه سر یه موضوع خیلی مسخره بحث شد و متاسفانه با او هم نتونستم اروم صحبت کنم و او بود که با ارامش خودش منو اروم کرد...

هوا تاریک بود و او داشت منو میرسوند خونه، پیاده کنار هم راه میرفتیم در سکوت کامل. داشتم فک میکردم برم زیر دوش اب بشوره ببره خستگی های امروزو که بی مقدمه گفت ماشین خریدم! 

چیز زیادی نگفتم ولی تو دلم بهش افتخار کردم که انقدر خودساخته شده، دوستش دارم نه چون ماشین خریده :) چون یک مرد واقعیه البته به خاطر پرایدمون هم بسیااار بسیار خوشحالم و مشتاق دیدارش . مبارکمون باشه :)

  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۲۸
  • نیکی بیات

یک عاشقانه آرام

سه شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۲۴ ق.ظ

من خیلی کم در مورد خودم و او با کسی حرف میزنم، یعنی هردوی ما این اخلاق رو داریم  که تو مشکلات و حتی شادی هامون خودمون دوتا شریک باشیم. همیشه خیلی ها ما رو دیدن و به نظرشون ایده آل اومدیم و بدون اختلاف عقیده به نظر میرسیم. ولی حقیقت اینه که اتفاقا ما هم مشکلات داشتیم..
مثلا: او در یک سیستم مردسالارانه بزرگ شده و با چارچوب های خاص که به همین قضیه مربوط میشه و من در خانواده ای کاملا ریلکس که خانومها تصمیمگیریهای اصلی رو دارن.  اوحجاب و پوشش خیلی خیلی براش مهمه و من در یک خانواده بی حجاب بزرگ شدم و مشکلات دیگه ی  اینجوری که میتونه هر رابطه ای رو در همون ماه های اول نابود کنه، ولی ما از همون اول خیلی راحت با این روش کنار اومدیم:
اول از همه این که دوست داشتن و علاقه زیادی که بین ما بود باعث شد که گزینه ی جدایی کاملا از ذهن هردومون پاک شه و حتی تو بحث های شدید هم حرفی ازش زده نشه.. بعد ما دخالت، نصیحت، پیشنهاد، انتقاد و حتی دردودل کرد با دیگران رو حذف کردیم تا فقط دیدگاه و تصمیم های خودمون دو نفر باشه. ما نقطه ضعف های همدیگه رو هم پیدا کردیم و سعی کردیم هیچوقت ازشون استفاده نکنیم واینها شد خط قرمز های ما.
بعد شروع به حرف زدن کردیم بدون هیچگونه جبهه گیری خاصی و به نفع هم کوتاه اومدیم (هردونفر کوتاه اومدیم) و فقط دو سه تا مشکل اصلی موند که یکسری توافقات انجام دادیم و حالا هردوی ما خیلی خیلی خوشحال و راحت کنار هم ادامه میدیم.
همچنین ما نقاط مثبت همدیگرو زیاد دیدیم مثلا اینکه او در یک خانواده مردسالاری بزرگ شده و همین باعث شده به شدت مسئولیت پذیری برای خانواده داشته باشه و کسی هست که میشه با خیال راحت بهش تکیه کرد، در واقع یک مرد واقعی هست و همین خوبی های زیاد او به شدت منو دلگرم کرده واز این رابطه تاحالا ناراضی نبودم یا حس نکردم که آدم من نیست.

+فقط کافیه آدم هدفش نگهداشتن یک رابطه  و ادامه دادن با هم باشه . مثل مامانبزرگ بابابزرگای قدیم که خیلی خوشبخت بودن، درواقع اونا دانش یک رابطه عاطفی رو داشتن چیزی که خیلی های ما نیاز داریم و باید سعی کنیم یاد بگیریم.
+در مورد این قضیه کتاب "یک عاشقانه آرام" خیلی میتونه مفید باشه ( جوانانی که نهالی میکارد و کنارش مینشینند و متعجب میشوند از خشک شدن آن، بدون اینکه بدانند باید به درخت رسیدگی کنن)


  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • ۲۱ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۲۴
  • نیکی بیات

بیماران خاص

پنجشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۱۲ ب.ظ

ساعت هفت صبح بیدار شدم چشمام رو دوباره بستم که شاید خوابم ببره چون خوابی که میدیدم خیلی بامزه بود و دوست داشتم بدونم تهش چی میشه. فایده نداشت، همینجور تو حالت خواب بیدار بودم که صدای جیمیل گوشی اومد. هروقت صدای مسخرش رو میشنوم حس میکنم برق گرفته منو.. با خودم گفتم نگران نباش نیکی سایتی تبلیغی چیزیه. هنوزم کلی آدم تبلیغات ایمیلی انجام میدن حتما! گوشی رو نگاه کردم دقیقا چیزی که کابوسش رو داشتم: " پاورپوینت سمینار(متن اصلی شامل حداقل بیست مقاله و ترجمه 60 صفحه)+آمادگی پرسشنامه از پزشک و بیماران خاص(ترجیحان بیماران سرطانی) . مطالب گفته شده شامل گزارش تابستان هست و لطفا تا مهر ماه ارائه شود."

+متن رو تا مهر آماده میکنم هرجور شده. ولی افراد سرطانی رو از کجا پیدا کنم! یا به فرض پیدا کردم نحوه برخورد و سوال پرسیدن از یک فرد آسیب دیده رو فقط تو یه مقاله خوندم کار من نیست که! پزشک از کجا بیارم که حاضر به همکاری بادانشجو باشه!
فک میکنم روزهای سختی قراره بیاد :(

  • نیکی بیات

به وقت نیمه تابستان

جمعه, ۳ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۲۵ ب.ظ
+از دور او را دیدم که از بین مردم با عجله رد میشه، به من رسید، منو ندید رفت تو کوچه، داشت میدویید که دیرتر نرسه، شماره اش رو گرفته بودم و متوجه نبود، دقیقا جایی وایساده بودم که چند سال پیش اولین قرارمون رو گذاشته بودیم. اون روز استثنا بود که زودتر از من رسیده بود، اون روز هم منو ندید، رو به رویش ایستاده بودم گفته بودم سلام :) برگشته بود سمتم گفته بود عه شمایید..
دوییدم دنبالش خندم گرفت. صدایش کردم. "محمد"؟..
نشستیم تو تاکسی سه تا تاکسی عوض کردیم تا رسیدیم پارک، پولامون رو روی هم گذاشتیم چیز زیادی نشد، یک مرغ  بریان خریدیم و قبلش کلی فک کردیم که با خریدش پول برای برگشت داشته باشیم و ده تومن هم کمک انسانی کردیم و کمی هم پول برای برگشتمون گذاشتیم. اون روز یکی از پررنگ ترین روزها تو ذهن من و یکی از قشنگ ترین هایمان بود


+صدای پای مهرانا رو میشنوم که از پله ها میدود، بریده بریده سلام میکنه و میاد تو اتاقم. تند تند حرف میزنه و همزمان گواش ها رو بو میکنه، باز همحرف میزنه و چند کتاب و آلبوم جدید رستاک رو  روی میز میذاره، از گفته های خودش ریسه میره از خنده و همزمان چند کتاب از کتابخونه کوچک من توی کیفش میذاره. شربتش رو سر میکشه و دوباره میخنده، من هم میخندم و دوباره تند تند تعریف میکنه..
یک ساعت میگذره ساعتش رو نگاه میکنه و سریع خداحافظی میکنه. صدای پاشو میشنوم که داره پله هارو دوتا یکی میدوئه..

+این دونفر مرفین  این روزای من هستن


  • موافقین ۷ مخالفین ۰
  • ۰۳ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۲۵
  • نیکی بیات