روزگذرهای منِ معمولی

من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی..

آخرین مطالب

۸ مطلب با موضوع «زندگی ام درد میکند» ثبت شده است

دندون عقل

سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۶، ۰۵:۵۳ ب.ظ

امروز از اون روزایی بود که نمیشد . که خوب شروع نشد. نازقرمزی پزمرده شده بود برگاش خم شده بود پایین.. ساعت 5:35 رفتم بیرون و چقدر دلم میخواست فردا که تعطیله یه کوه کار رو دوشم نباشه.. سوار اتوبوس شدم که برگردم دندون عقلم بی عقلی کرده بد موقعی درد میکنه. کیک میخورم و تا ریشه ی دندونم تیر میکشه.. میرسم خونه حس میکنم لثم ورم کرده، لباس میپوشم که برم دکتر ولی امروز وقت و حوصلش نیس دوباره لباس عوض میکنم. با کار محمد مخالفت میکنم . راستش اینکه کارش جوریه که کلی دختر شمارشو داشته باشن اذیتم میکنه.. قبول میکنه و از کارش منصرف میشه ولی من دلم اروم نمیشه.. تو این شرایطش که کلی قسط داره بیکارش کردم... یه مسکن قوی تر میخورم ،تقویتی میریزم تو گلدون نازقرمزی . کارای فردامو شروع میکنم ولی پیش نمیره .. دلم پیش محمده.. گرسنمه ولی دندون درد نمیذاره چیزی بخورم. یه خطو سه بار میخونم...

  • نیکی بیات

مزخرف روزی بود در کل

شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۸:۲۸ ب.ظ

امروز از اون روزای سخت بود.. نمره یکی از درسام اومد، درسی که فک میکردم حداقل 17 بشم شد 15!  شاید خیلی بد به نظر نرسه ولی تو دوره ی ارشد که قبولی 12 و مشروطی14 هس و تعداد درسا خیلی کم، خیلی خیلی ناامید کنندس.. از همینجا این روز مسخره شروع شد بعدش هم که دعوا با مامان که باعث دلشکستنش شد و گریه های خواهری سر موضوعی دیگه و قطعا هیچی مثل ناراحتی خانواده نفس آدم رو نمیگیره...

عصر او را دیدم، جهت ترمیم روحیه ی داغون شده ولی متاسفانه سر یه موضوع خیلی مسخره بحث شد و متاسفانه با او هم نتونستم اروم صحبت کنم و او بود که با ارامش خودش منو اروم کرد...

هوا تاریک بود و او داشت منو میرسوند خونه، پیاده کنار هم راه میرفتیم در سکوت کامل. داشتم فک میکردم برم زیر دوش اب بشوره ببره خستگی های امروزو که بی مقدمه گفت ماشین خریدم! 

چیز زیادی نگفتم ولی تو دلم بهش افتخار کردم که انقدر خودساخته شده، دوستش دارم نه چون ماشین خریده :) چون یک مرد واقعیه البته به خاطر پرایدمون هم بسیااار بسیار خوشحالم و مشتاق دیدارش . مبارکمون باشه :)

  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۲۸
  • نیکی بیات

صبر

شنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۲۷ ب.ظ

و باز هم خبر فوت یکی از دوست داشتنی های زندگیم رو شنیدم. 

از خودم ناراحتم که دوسال سرطان ریه داشته و من خبر نداشتم و فقط از دور دوسش داشتم... عکسای دوران مریضیش رو برام فرستادن و ندیده پاک کردم و فقط برای چند لحظه به عکس چهارسال پیشش که سالم و خندون بود نگاه کردم ..قفسه سینم درد گرفت قلبم سوزن سوزن شد و یاد حرفای مامان افتادم که میگفت واسه رفتن ادما سخت نگیر، یادم افتاد که مامان همیشه نگران ناراحتیای افراطی من میشه، .. عکس رو پاک کردم و بوم و رنگ هارو گذاشتم جلوم ولی جلوی اشکامو نمیتونم بگیرم... یه جاهایی تو زندگی زیادی سخته. امشب یکی از تلخ ترین ها بود..


  • نیکی بیات

برای کسی که دیگر نیست..

سه شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۹:۵۳ ب.ظ

پدر بزرگ عزیزم زندگی کم کم به روال عادی برگشته، درطول روز کمتر به تو فکر میکنم و حتی شده روزی که بهت فکر نکنم، سرم بسیار شلوغ شده طوری که چند روز پیش به او میگفتم "باید چندتا نیکی باشد تا  به همه کارها برسد"، شبهایی بوده که خسته خوابیده ام و صبح خسته تر بیدار شده ام، روزهایی بوده که به خوشی گذشته و از ته دل خندیده ام...
 اما وقتی در خیابان پیرمردی را از پشت میبینم با کلاهی انگیلیسی و کتی طوسی رنگ، قلبم تیر میکشد یا وقتی راننده ی پیر تاکسی را میبینم با موهایی شبیه به شما و دستانی که موهایش سفید شده بغض گلویم را می سوزاند...
 میدانی چند شب پیش خواب دیده ام که سر خاک شما آمده ام ودرون قبر شما را دیده ام کوچک بود اما سفید و روشن با سنگ های مرمر سفید رنگ و شما با خیال راحت خوابیده بودی، خوابم سنگینی بود، فشار جسمی احساس میکردم و وقتی بیدار شدم صدای قلبم رو می شنیدم.. ...
گاهی هم کابوس های بدی میبینم، مراسم عزا را میبینم صدای تسلیت گفتنها  توی گوشم میپیچد و با حال بدی از خواب بیدار می شوم..
من دارم به زندگی عادی بر میگردنم ولی مرگ شما ضربه ی سنگینی در زندگی برایم بود که فراموش کردنش نشدنی هست...

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۱۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۵۳
  • نیکی بیات

او رفته است

جمعه, ۸ بهمن ۱۳۹۵، ۰۵:۰۱ ب.ظ

همه میگن خاک سرده و با گذشت زمان آدم عادت میکنه به نبود عزیزش، ولی با گذشت زمان فقط دل آدم بیشتر تنگ میشه همین.

+تمام گلهاش خشک شده بود ولی بقیه وسایل جوری بودن که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده، دمپایی های جفت شده کنار تختش، تار موی سفید رو بالشت، کلاه آویزون پشت در، بوی ادکلنش ، ساعتش، عینکش ..

+دوتا از کتابهایی که خودش خیلی دوست داشت رو برای یادگاری برداشتم. کتابها مال سال 41 هستنو نیاز به صحافی دارن. 

توی کتابا دوتا عکس پیدا کردم یکی از خودش یکی پدرش.  یه برگ تبلیغاتی که مال همون سالهاست و لیست حضور و غیاب دانشجوهاش که مال سال 69 هست و پشتش با دست خط خودش چند بیت شعر نوشته ...

خیلی سخته آدم دلش رو به این چیزا خوش کنه..



  • نیکی بیات

زندگی ام درد میکند

پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۳۰ ب.ظ

"همانا پس از هر سختی آسانیست"

 هروقت به مشکل میخورم جمله بالا آرومم میکنه. چند روزه روزی چند بار با خودم میگمش... به شدت نیازمند دعا هستم...
وقتی فقط یک خواهر دارم...
 وقتی یک مشکلی براش پیش میاد، اون مشکل میشه مشکل من. غم و غصه اش میشه غم و غصه ی من ...

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۰
  • نیکی بیات

بمب

دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۳۸ ب.ظ

چندین ماه همه چی رو هم جمع شد و جمع شد و یک بمب درونم تشکیل داد. بمبی که درونم رشد کرد و راه نفسم رو بست. در مورد این بمب با هیچکسی نمیتونستم صحبت کنم چون یا دخالت بود یا نصیحت. بالاخره امروز یه جرقه خورد به این بمب . البته این جرقه سالهاست به من میخوره ولی فرق اون موقع این بوده که بمبی تو وجودم نبوده صدامو بردم بالا و داد زدم گریه کردم و محکم داد زدم. خوشحال بودم که گریه کردم نمیدونم این حس رو داشتید یانه ولی خیلی وقته احساس میکردم واقعا به گریه احتیاج دارم ولی جز خنده چیزی نداشتم. الانم مثل چشم بادومیا دوتا خط صاف میبینم و البته صدای گرفته.

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۸
  • نیکی بیات

مهرانا نوشت

پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۴۴ ب.ظ
14 سال میشه که دوستمه، اوایل خاله بازی میکردیم، بعدترها کتاب می خوندیم، بعدتر ها سینما میرفتیم و ساعت ها صحبت میکردیم و چند وقتی میشه که وقتی دلم میگیره زنگ میزنم بهش که بریم پیاده روی. صبح زود میریم پیاده روی و کافه کافئین همیشگی صبحانه میخوریم و حرف میزنیم و پیاده برمیگردیم. از نظر فکری خیلی بی تفاهمیم به خصوص از لحاظ مذهبی ولی بهترین دوست و قدیمی ترین هست .
+نمیدونم اگه امروز کنارم نبود چه حالی داشتم!

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۴۴
  • نیکی بیات