روزگذرهای منِ معمولی

من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی..

آخرین مطالب

۲۴ مطلب با موضوع «خاطره نویسی» ثبت شده است

دلخوشی های من

دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۶، ۰۸:۰۶ ب.ظ

من از قدیم عادت داشتم هرچندوقت یکبار دلخوشی های زندگیمو بنویسم. مخصوصا وقتایی که گرفتاری فکریم زیاده یا مشکلی دارم تا فراموش نکنم که هنوز خیلی خوشبختم.

دلخوشی من اون لحظه ایه که صبح خیلی زود که هنوز مث شب تاریکه و خیلی سرده سوار اتوبوس گرم دانشگاه میشم و انقدر این گرما میچسبه بهم که تا خود دانشگاه میخوابم و گاهی خوشحال میشم از اینکه بارون گرفته و اتوبوس اروم تر میره.

دلخوشی من وقتیه که محمد لباس میخواد بخره و من باهاش میرم و به سلیقه ی خودم براش لباس انتخاب میکنم و یه ناهار خیلی خوب مهمونش میشم.

دلخوشی من وقتیه که وسط کلی کار حس میکنم وقت اضافه اومده و سریع گواش هامو ردیف میکنم روی میز.

دلخوشی من ماشین سواریمون تو چیتگر قشنگه که با صدای بلند با ابی همخونی میکنیم..

حتی دلخوشی من اون غذاهای خیلی خوشمزه دانشگامونه. اخه مگه چندتا دانشگا هستن که صبحانه نیمرو عسلی با سوسیسی که تو یه سس مخصوص خیلی خوشمزه پخته شده و کنارش سیب زمینی سرخ شده داره و کلی چیزای دیگه دورشه بده!! 

خدایا شاید صبح از خواب خسته پا میشمو کلی فکرای مختلف تو ذهنمه ولی مرسی که کلی چیزای قشنگ تو زندگیم هس که بتونم با انرزی ادامه بدم . مطمئنم همه ادما اگه تو زندگیشون بگردن از این چیزا زیاد دارن :)

  • نیکی بیات

عصر جمعه

جمعه, ۲۱ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۵۸ ب.ظ

حدس میزنم خواب باشی، بعد از خواب کیک و چایی می چسبه، مواد کیک رو میریزم تو کیک پز. به امروز صبح فکر میکنم با مامان بحثم شده بود نشستم تو ماشین تو خسته بودی و من آرومت نکردم حواست پرت شده بود نزدیک بود تصادف بشه..
اتاق رو گردگیری میکنم، قرار بود وقتی رسیدی خونه بهم خبر بدی چند ساعت گذشته و گوشی رو جواب نمیدی احتمالا خسته بودی رسیدی خونه خوابیدی..
معده ام میسوزه گرسنمه به غذای مورد علاقه تو فکر میکنم، بهت اس ام اس میدم خونه ای؟ جوابی نمیاد. دستور فسنجون رو سرچ میکنم، یه پیاله ماست میخورم..
به کارم فکر میکنم، چقدر بچگانه رفتار کردم، ناراحت بودم از اینکه ساعت کارت زیاد شده ، میدونستم برای آینده خودمونه ولی حمایتت نکردم ، توی ماشین گریم گرفت، آرومم کردی دلم قرص شد..گوشیمو چک میکنم یک ساعت دیگه هم گذشته خبری نیومده..
کتاب رو باز میکنم و چندتا خودکار رنگی بر میدارم، گوشی رو میذارم رو زنگ یک چشمم بهشه ..
چرا در مورد کارت بچگانه رفتار کردم!!! چون کمتر میدیدمت...

  • نیکی بیات

کادو خریدن سخت است ..

يكشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۶، ۰۶:۴۳ ب.ظ
از جایی که همیشه عاشق کادو دادن بی مناسبت بودم تصمیم گرفتم برای او خیلی بی مناسبت کادو بخرم.
حدود یک هفته توی اینستا و مغازه ها چشم گردوندم تا بالاخره بعد از کلی فکر کردن این دستبند رو به دوستم که کارش چرم هست سفارش دادم  ، هنوز سفارشم آماده نشده بود و به دستم نرسیده بود که یک روز با او همین مدل دستبند رو تو ویترین مغازه دیدیم.
منم که از دیدن دستبند سفارش داده شده ذوق داشتم شروع کردم به تعریف که چه دستبند قشنگی چقدر برازنده هست و از این تعریفات که دیدم صدای او اصلا در نمیاد.. بعد ازچند لحظه سکوت با حالتی که انگار چیزی اذیتش میکنه گفت چقدر زشته!!!! من خیلی بدم میاد از مدل های اینطوری :/
خلاصه دستبند به دستم رسید و منم گذاشتمش ته کمد و تصمیم گرفتم یه کیف پول طبق سلیقه خودش بخرم. از اونجایی که سری قبل کیف پول  چرمی بزرگ با رنگ قهوه ای تیره خریده بودم و بعدا گفته بود که کیف پول کوچیک دوست داره و کاربردی تره این سری کیف پول سایز کوچیگ خریدم با رنگ یکم روشن تر که سلیقه خودش باشه و قرار شدکه امروز خیلی یه دفعه ای بهش کادو بدم..
رو نیمکت های مرکزتجاری نشسته بودیم که خیلی یه دفعه ای کادو رو بهش دادم اولش تعجب کرد و انتظارشو نداشت، در جعبه رو باز کرد یک نگاه کلی انداخت و درشو بست، تشکر کرد و ازم خواست که براش بذارم توکیفم که بعدا ازم بگیره و تمام :)))))  بماند که بعدا من کلید کردم که خوشت نیومده و گفت نه خوشگله و دوسش دارم و از این حرفا ولی اون لحظه کادو دادن خندم گرفته بود به این حجم از تفاوت سلیقه بین ما :))






  • نیکی بیات

مزخرف روزی بود در کل

شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۸:۲۸ ب.ظ

امروز از اون روزای سخت بود.. نمره یکی از درسام اومد، درسی که فک میکردم حداقل 17 بشم شد 15!  شاید خیلی بد به نظر نرسه ولی تو دوره ی ارشد که قبولی 12 و مشروطی14 هس و تعداد درسا خیلی کم، خیلی خیلی ناامید کنندس.. از همینجا این روز مسخره شروع شد بعدش هم که دعوا با مامان که باعث دلشکستنش شد و گریه های خواهری سر موضوعی دیگه و قطعا هیچی مثل ناراحتی خانواده نفس آدم رو نمیگیره...

عصر او را دیدم، جهت ترمیم روحیه ی داغون شده ولی متاسفانه سر یه موضوع خیلی مسخره بحث شد و متاسفانه با او هم نتونستم اروم صحبت کنم و او بود که با ارامش خودش منو اروم کرد...

هوا تاریک بود و او داشت منو میرسوند خونه، پیاده کنار هم راه میرفتیم در سکوت کامل. داشتم فک میکردم برم زیر دوش اب بشوره ببره خستگی های امروزو که بی مقدمه گفت ماشین خریدم! 

چیز زیادی نگفتم ولی تو دلم بهش افتخار کردم که انقدر خودساخته شده، دوستش دارم نه چون ماشین خریده :) چون یک مرد واقعیه البته به خاطر پرایدمون هم بسیااار بسیار خوشحالم و مشتاق دیدارش . مبارکمون باشه :)

  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۲۸
  • نیکی بیات

تشابه

جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۳۶ ب.ظ
+دوتا ماشین هست،  یکی صندوق داره یکی نداره. ماشینی که من استفاده میکنم صندوق دار هست، چند وقت خراب شد و مجبور به استفاده ز ماشین بدون صندوق شدم و حالا که دوباره ماشین صندوق دار دست منه متاسفانه مغزم اِرور داده و به طرز وحشتناکی قسمت صندوق رو فراموش میکنم و در دو روز اخیر صندوق ماشین به در پارکینگ و درخت و جدول گیر کرده و دیروز حتی موقع پارک کردن باز هم فراموش کردم صندوق ماشین رو در نظر بگیرم و زدم به ماشین عقبی. نمیدونم چقدر طول میکشه یادم بمونه که این اون نیست..

+لایسنس برنامه سیستم خودم تموم شده بود و دو روزی هست که لپ تاپ او را قرض گرفته ام . لپ تاپ او رو روشن می کنم و کاری که لازم دارم رو لپ تاپ خودم هست، لپ تاپ خودم رو روشن میکنم میبینم برنامه رو سیستم او نصب شده . لپ تاپ امانتی رو جای لپ تاپ خودم گذاشته ام و روزی چند بار دنبال مال خودم  میگردم و برنامه ی سیم های برق که هردو مشکی و شبیه هستند ولی به هم نمی خورن...

عاجزانه خواهش دارم وقتهایی که من سرم شلوغ میشه، دوتا وسیله ی مشابه رو دم دستم قرار ندید!
  • نیکی بیات

مادر بزرگم

پنجشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۳۷ ب.ظ
کنارش روی نیمکت نشستم و چایی رو تعارف کردم. گفتم مامانی سه ماهم گذشته نمیخوای موهاتو رنگ کنی؟ 
دستشو گذاشت رو دستم و گفت "پنجاه سال زندگی که کم نیست. زمانی که ما عقد کرده بودیم مثل الان نبود راحت بریم بیرون که! من صبحش موهامو بیگودی میپیچیدم دامن کوتاهمو میپوشیدم یه چادر حریری هم سرم میکردم به بهانه کلاس خیاطی میرفتم پارک شهر حسن آباد، بابابزرگتم همیشه قبل از من رسیده بود اونجا، میرفتیم آش میخوردیمُ از چرخی باقلوا میخریدیم یکمی حرف میزدیم ظهر که میشد بر میگشتیم خونه.." بازم ادامه میده :" من اون موقع ها که مثل الان قند نداشتم که! عاشق جیگر بودم. روزایی که حسن اقا میومد خونه ما موقع رفتن و کفش پوشیدن کتابشو میذاشت روی پله، بعد که میرفت من کتابو بر میداشتم، جیگر لقمه میگرفت میپیچید لای کاغذ میذاشت توی کتاب!!! خندم میگیره خودشم میخنده .. باز هم شروع به تعریف میکنه: "یادش بخیر وقتی از سپاه دانش فرستادنمون روستا ..." پرستار میاد: "خانوم دیالیز بیمارتون تموم شده میتونید ببریدش" بلند میشیم میریم .. 

+سه ماه گذشته .. دلم برای صداش تنگ شده خیلی..
چقدر نبودنش نه برای من برای همه ی ما آزار دهنده شده ...
  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۳۷
  • نیکی بیات

سالگرد

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۰۴ ب.ظ

شاید من اینجا خیلی کمتر به زندگی خیلی خیلی شخصیم اشاره کردم و همیشه سعی کردم که مجهول باشم از این به بعد هم میخواهم همینطور باشم حتی اسمم هم اسم خودم نیست و مستعاره ولی میخوام الان به مهمترین قسمت زندگیم اشاره کنم و اون اینه که امروز دومین سالگرد آشنایی من و "او" هست :)  
جشن ما هم شامل پاستا خوری در ونک پیاده روی در ونک و عکاسی در ونک و کادو گرفتن و کادو دادن در ونک بود که کلی موضوع قبل و بعد هم داشت . قبلش تا چند روز من درگیر خرید یواشکی کادو بودم  و اشتباه دادن فروشنده و تموم شدن جنس اصلی و عوض کردن کادو و... بعدش هم ذوق کردن برای عکسها و کادو :) 

+الان متوجه شدم که دیروز این وبلاگک ما هم یکساله شده :)
با اومدن دنیای رنگی رنگی وقشنگ اینستگرامو فیس بوک و تلگرامو .. یک جورایی وبلاگ نویسی داره فراموش میشه ولی برای من همیشه از بقیه جذاب تر بوده..  باشد که هزار ساله بشه  :)

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۰۴
  • نیکی بیات

شرح حال

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۶:۵۰ ب.ظ

+فکر میکردم که اینستگرام نداشته باشم دلم برای دوستایی که کمی دورتر هستند تنگ میشه، ولی الان که چندوقته ندارمش راستش حالم بهتره و فکرم کمتر مشغوله . 
از دوستای نزدیک ترم خبر دارم و خیلی همه چی خویه.
از وقتی شبکه های اجتماعی اومده کاربرد وبلاگ کمتر و کاربراش خیلی کمتر شده ولی برای من محبوبیتش از بقیه بالاتر هست.

+تا حالا شده چیزی رو دوست داشته باشید ولی ازش بترسید؟ من عاشق گربه ی خوش رنگ و خوشگل توی حیاطم، روزای گرم براش ظرف آب میذارم توی حیاط زمستونا ماشین رو کمی عقب تر پارک میکنم که بتونه کنارش گرم شه. متاسفانه محبت رو درک میکنه و انتظار نوازش داره و من ازش میترسم.و داستان داریم...



  • نیکی بیات

روزهای تعطیل

دوشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۲ ب.ظ

فکر میکنم از اول مهر تا الان دو یا سه بار وقت کردم به وبلاگم سر بزنم. 
روزهای تعطیل خوبن و لازم. میشه به گلها تقویتی داد و ظرف آب بعضیهاشونو عوض کرد. بعدش خیلی کوتاه به وبلاگ سر زد و بعدشم هم رفت دنبال کارای عقب افتاده . سرچ های عقب افتاده و ترجمه کردن مقاله رو انجام داد. شبش هم نشست و یکی از اون فیلم هایی که خیلی وقته جلو چشم هست و فرصت دیدن نیست رو دید.
خلاصه روز تعطیل نباید جوری بگذره که بعدا حسرت بخوریم که از دستش دادیم..
راستی کتاب "قلعهء حیوانات" به شدت توصیه میشود .

  • نیکی بیات

خوشحالی

سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۵۳ ب.ظ
خوشحال یعنی کسی که بره انقلاب کتاب کنکور بخره بعد هفته بعدش جواب کنکور آزمایشی ارشدش بیاد و رشته ای که میخواسته تو یکی از بهترین دانشگاها که تو ذهنش بوده، قبول شده باشه :)
خوشحال یعنی من با کلی کتاب کنکور دست نخورده رو دستم :)
  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۵۳
  • نیکی بیات